حداقل در داخل ایران به جرات می توان گفت داستان های خنده دار و طنز یکی از پر طرفدارترین انواع داستان ها هستند در این بخش می توانید خنده دارترین داستان های کوتاه و بلند طنز را مطالعه کنید:
برای مشاهده داستان های طنز کلیک نمایید
در کنار داستان ترسناک می توان داستان های آموزنده را در یک سطح از محبوبیت قرار داد ولی بی شک یکی از تاثیر گذار ترین انواع داستان ها همین داستان های آموزنده هستند از آن ها لذت ببرید:
برای مشاهده داستان های آموزنده کلیک نمایید
یکی از دوستام تعریف می کرد که یک شب که داشت از روستای پدرش بر می گشته شهر تو جاده شمال نزدیکای اردبیل بوده که تصمیم میگیره از جاده قدیمی که با صفاتر بوده بیاد به خاطر همین مجبور بوده ک از وسط جنگل رد بشه!
دوستم ادامه این
وسط های جنگل، داشت شب می شد، نم نم بارون هم گرفته بود. اومدم بیرون یکمی با موتور ماشی سر و کله زدم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین چیزی سر در میارم ک بتونم درستش کنم!!!(داستان ترسناک)
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. بدجوری داشت بارون میومد. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد. منم اصلا معطل نکردم و فورا پریدم تو ماشین! اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا برای این که از راننده تشکر کنم ولی دیدم هیچ کسی پشت فرمون و صندلی جلو ماشین نیست که نیست!!! کم کم داشتم به خودم میمومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلو راهمون سبز شد! همه بدنم یخ کرده بود از ترس و سرما!!!(داستان ترسناک)
حتی نمیتونستم داد بزنم و ماشین هم همونطوری داشت می رفت وسط دره که تو ثانیه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم قشنگ اشهد رو گفته بودم!!! تو ثانیه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو پیچوند به سمت جاده من که هیچی نمیفهمیدم کلا داستانی شده بود عجیب !!!
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه داشت می رفت ، همون دست میومد و فرمون رو به سمت جاده میپیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم فکر نکردم !!! در ماشین رو باز کردم و خودم رو بیرون انداختم!!! اینقدر تند تند می دویدم که نفس نفس می زدم!!!(داستان ترسناک)
رسیدم به آبادی و رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو صندلی. بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو برای بقیه تعریف کردم. وقتی داستان تموم شد، تا چند لحظه همگی ساکت بودند یک دفعه در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس خیس اومدن تو.
یکی از اون دو نفر رو به دوستش داد زد: حسن! حسن! نگاه کن این همون کودنی هست که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل می دادیم سوار ماشین شده بود!!!
اینم یه جور داستان ترسناک بود دیگه!!! امیدوارم خوشتون اومده باشه و اگه از این داستان ترسناک نترسیدید حداقل خندیده باشید!!!
سعی داریم زیباترین و جالب ترین اس ام اس های صبح بخیر را برای شما عزیزان گردآوری کنیم تا هر روز صبح بتوانید یک اس ام اس صبح بخیر عاشقانه به عزیزان، نزدیکانتان و دوستانتان هدیه دهید :
صبح يعنى زیبایی ابراز عشق،
به آنهايي كه عاشقشان هستیم .
امروز به همه عشق بورز .
ببخش .
ايمان داشته باش
ترس ها را از خود دور کن .
خدایت را صدا بزن
امروز روز پیروزی توست به شرط خنديدنت
بخند.
تو در آغوش خدا هستی
ldquo;صبحrdquo;
یعنی عطر گل یاس
که تمامی شب را پر کرده بود
و اکنون با نوازش حس بویایی ات
تو را بیدار می کند .
ldquo;صبحrdquo;
یعنی آغاز؛
شروع یک عبور
و پنجره یک سلام .
گوش فرا ده .
در نبض عاشقانه صبح
این سر برکت است که تو را نوازش می کند .
به آغاز سلامی کن .
سلام .
طلوع صبحگاهت به شادابی باران.
و روزت به سفيدي برف زمستان
سلام .
صبح زیبای شما مملو از نام خدا.
امیدوارم از شیوایی کلام و از زیبایی واژه های آهنگین مولانا لذت برده باشید. (شعر عرفانی)
یکی از
کاش که من بال و پری داشتم
جانب کویش گذری داشتم
آتش عشقش چو بجانم فتاد
سوخت اگر بال و پری داشتم
میزدم آتش به نهال حیات
گر نه امید ثمری داشتم
گلشن حسن تو ، که شاداب باد
منهم از آن چشم بری داشتم
رفتی از این شهر و نگفتی که من
شیفته ی در بدری داشتم
دل به رهش پر زد و میگفت باز
کاش که من بال و پری داشتم
امیدواریم از این دو شعر عرفانی زیبا لذت برده باشید.
پسر رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست تا دختر اومد پسر کلی حرف خوب زد اما دختر بهش گفت بس کن میخوام یک چیزی بهت بگم و دختر شروع کرد به حرف زدن دختر گفت من دو سال پیش یک پسر رو میخواستم که اونم بسیار منو میخواست یک سال تموم شب و روزمون با هم بود و بسیار هم دوستش دارم اما مادرم با ازدواج ما موافق نیست مادرم تو رو دوست داره از تو خوشش اومده اما من اصلا تو رو دوست ندارم همین چند زمان هم به خاطر خودت با تو بودم به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم پسر همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت و دختر هم به حرف هاش ادامه میداد دختر گفت تو رو خداوند تو برو پی زندگی خودت من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی تو رو خداوند من رو ول کن من کسی دیگه رو دوست دارم همین جمله دختر همینجوری تو گوش پسر میچرخید و براش تکرار میشد و پسر هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت دختر گفت من میخوام به مامانم بگم که تو رفتی خارج از کشور تا دیگه تو رو فراموش کنه تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم باز پسر هیچی نگفت و گریه کرد دختر هم گفت من بایستی برم و دوباره تکرار کرد تو رو خداوند منو دیگه فراموش کن و رفت پسر همین طور داشت گریه میکرد و دختر هم دور میشد تا اینکه پسر رفت و برای اولین دفعه تو زندگیش سیگار کشید فکر میکرد که ارومش میکنه همینطور سیگار میکشید دو ساعت تمام و گریه میکرد زیر بارون تا اینکه شب شد و هوا خنک شد و پسر هم بلند شد و رفت رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد دو روز تموم همینجوری گریه میکرد زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود تازه میفهمید که خودش یک روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد خندیده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد پسر با خودش فکر کرد که هرگز نمیتونه دختر رو فراموش کنه کلی با خودش فکر کرد .
ادامه داستان عاشقانه غمگین (داستان زیبا)
تا اینکه یک شب دلش رو زد به دریا و رفت سمت خونه دختر میخواست تمام چیزا رو به مادر دختر بگه اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختر بیافته میخواست هرکاری بکنه تا
امیدوارم از خوندن این
درباره این سایت