tarotomen



داستان کوتاه طنز 9312

داستان های طنز

حداقل در داخل ایران به جرات می توان گفت داستان های خنده دار و طنز یکی از پر طرفدارترین انواع داستان ها هستند در این بخش می توانید خنده دارترین داستان های کوتاه و بلند طنز را مطالعه کنید:

برای مشاهده داستان های طنز کلیک نمایید

داستان آموزنده 9312

داستان های آموزنده

در کنار داستان ترسناک می توان داستان های آموزنده را در یک سطح از محبوبیت قرار داد ولی بی شک یکی از تاثیر گذار ترین انواع داستان ها همین داستان های آموزنده هستند از آن ها لذت ببرید:

برای مشاهده داستان های آموزنده کلیک نمایید

داستان ترسناک 93122

داستان ترسناک : جاده شمال

یکی از دوستام تعریف می کرد که یک شب که داشت از روستای پدرش بر می گشته شهر تو جاده شمال نزدیکای اردبیل بوده که تصمیم میگیره از جاده قدیمی که با صفاتر بوده بیاد به خاطر همین مجبور بوده ک از وسط جنگل رد بشه!
دوستم ادامه این داستان ترسناک رو اینطوری تعریف کرد: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی 20کیلومتر از جاده دور شده بودم که ناگهانی ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نشد که نشد.
وسط های جنگل، داشت شب می شد، نم نم بارون هم گرفته بود. اومدم بیرون یکمی با موتور ماشی سر و کله زدم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین چیزی سر در میارم ک بتونم درستش کنم!!!(داستان ترسناک)
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. بدجوری داشت بارون میومد. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد. منم اصلا معطل نکردم و فورا پریدم تو ماشین! اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا برای این که از راننده تشکر کنم ولی دیدم هیچ کسی پشت فرمون و صندلی جلو ماشین نیست که نیست!!! کم کم داشتم به خودم میمومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلو راهمون سبز شد! همه بدنم یخ کرده بود از ترس و سرما!!!(داستان ترسناک)
حتی نمیتونستم داد بزنم و ماشین هم همونطوری داشت می رفت وسط دره که تو ثانیه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم قشنگ اشهد رو گفته بودم!!! تو ثانیه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو پیچوند به سمت جاده من که هیچی نمیفهمیدم کلا داستانی شده بود عجیب !!!
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه داشت می رفت ، همون دست میومد و فرمون رو به سمت جاده میپیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم فکر نکردم !!! در ماشین رو باز کردم و خودم رو بیرون انداختم!!! اینقدر تند تند می دویدم که نفس نفس می زدم!!!(داستان ترسناک)
رسیدم به آبادی و رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو صندلی. بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو برای بقیه تعریف کردم. وقتی داستان تموم شد، تا چند لحظه همگی ساکت بودند یک دفعه در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس خیس اومدن تو.
یکی از اون دو نفر رو به دوستش داد زد: حسن! حسن! نگاه کن این همون کودنی هست که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل می دادیم سوار ماشین شده بود!!!

اینم یه جور داستان ترسناک بود دیگه!!! امیدوارم خوشتون اومده باشه و اگه از این داستان ترسناک نترسیدید حداقل خندیده باشید!!!

سعی داریم زیباترین و جالب ترین اس ام اس های صبح بخیر را برای شما عزیزان گردآوری کنیم تا هر روز صبح بتوانید یک اس ام اس صبح بخیر عاشقانه به عزیزان، نزدیکانتان و دوستانتان هدیه دهید :

صبح يعنى زیبایی ابراز عشق،
به آنهايي كه عاشقشان هستیم .
امروز به همه عشق بورز .
ببخش .
ايمان داشته باش
ترس ها را از خود دور کن .
خدایت را صدا بزن
امروز روز پیروزی توست به شرط خنديدنت
بخند.
تو در آغوش خدا هستی
صبح بخیر

صبح بخیر عاشقانه و ادبی

ldquo;صبحrdquo;
یعنی عطر گل یاس
که تمامی شب را پر کرده بود
و اکنون با نوازش حس بویایی ات
تو را بیدار می کند .
ldquo;صبحrdquo;
یعنی آغاز؛
شروع یک عبور
و پنجره یک سلام .
گوش فرا ده .
در نبض عاشقانه صبح
این سر برکت است که تو را نوازش می کند .
به آغاز سلامی کن .
صبح بخیر

صبح آدینه بخیر بارانی

سلام .
طلوع صبحگاهت به شادابی باران.
و روزت به سفيدي برف زمستان
سلام .
صبح زیبای شما مملو از نام خدا.


امیدوارم از شیوایی کلام و از زیبایی واژه های آهنگین مولانا لذت برده باشید. (شعر عرفانی)

اشعار عارفانه شعر عرفانی

شعر عرفانی : یکی دیگر از اشعار عارفانه از محمد ابراهیم باستانی پاریزی

یکی از اشعار عارفانه و عاشقانه پاریزی را با هم می خوانیم :

کاش که من بال و پری داشتم
جانب کویش گذری داشتم
آتش عشقش چو بجانم فتاد
سوخت اگر بال و پری داشتم
میزدم آتش به نهال حیات
گر نه امید ثمری داشتم
گلشن حسن تو ، که شاداب باد
منهم از آن چشم بری داشتم
رفتی از این شهر و نگفتی که من
شیفته ی در بدری داشتم
دل به رهش پر زد و میگفت باز
کاش که من بال و پری داشتم

امیدواریم از این دو شعر عرفانی زیبا لذت برده باشید.

پسر رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست تا دختر اومد پسر کلی حرف خوب زد اما دختر بهش گفت بس کن میخوام یک چیزی بهت بگم و دختر شروع کرد به حرف زدن دختر گفت من دو سال پیش یک پسر رو میخواستم که اونم بسیار منو میخواست یک سال تموم شب و روزمون با هم بود و بسیار هم دوستش دارم اما مادرم با ازدواج ما موافق نیست مادرم تو رو دوست داره از تو خوشش اومده اما من اصلا تو رو دوست ندارم همین چند زمان هم به خاطر خودت با تو بودم به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم پسر همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت و دختر هم به حرف هاش ادامه میداد دختر گفت تو رو خداوند تو برو پی زندگی خودت من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی تو رو خداوند من رو ول کن من کسی دیگه رو دوست دارم همین جمله دختر همینجوری تو گوش پسر میچرخید و براش تکرار میشد و پسر هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت دختر گفت من میخوام به مامانم بگم که تو رفتی خارج از کشور تا دیگه تو رو فراموش کنه تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم باز پسر هیچی نگفت و گریه کرد دختر هم گفت من بایستی برم و دوباره تکرار کرد تو رو خداوند منو دیگه فراموش کن و رفت پسر همین طور داشت گریه میکرد و دختر هم دور میشد تا اینکه پسر رفت و برای اولین دفعه تو زندگیش سیگار کشید فکر میکرد که ارومش میکنه همینطور سیگار میکشید دو ساعت تمام و گریه میکرد زیر بارون تا اینکه شب شد و هوا خنک شد و پسر هم بلند شد و رفت رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد دو روز تموم همینجوری گریه میکرد زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود تازه میفهمید که خودش یک روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد خندیده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد پسر با خودش فکر کرد که هرگز نمیتونه دختر رو فراموش کنه کلی با خودش فکر کرد .

ادامه داستان عاشقانه غمگین (داستان زیبا)

تا اینکه یک شب دلش رو زد به دریا و رفت سمت خونه دختر میخواست تمام چیزا رو به مادر دختر بگه اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختر بیافته میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن وقتی رسید جلوی خونه دختر سه بار رفت زنگ بزنه اما نتونست تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد زنگ زد و برارد دختر اومد پایین و گفت شما پسر هم گفت تون کار دارم مادر دختر و خود دختر هم اومدن پایین مادر دختر شاد شد و پسر رو دعوت کرد به داخل اما دختر خوشحال نشد وقتی پسر آغاز کرد به حرف زدن ه برادر دختر عصبانی شد و پسر رو زد اما پسر هیچ دفاعی از خودش نکرد تا اینکه مادر دختر پسر رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد و پسر رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت پسر هم با گریه گفت من دوستش دارم نمیتونم ازش جدا باشم باز دوباره داداش دختر اومد و شروع کرد پسر رو زدن پسر باز دوباره از خودش دفاع نکرد صورت پسر پر از خون شده بود و همینطور گریه میکرد تا اینکه مادر دختر زورکی پسر رو راهی کرد سوی خونشون پسر با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد و فقط گریه میکرد اون شب رو پسر توی پارک و با چشم های گریون گذروند مادره پسر اون شب به تمام بیمارستان های اون شهر سر زده بود به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه اما فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد پسر دیگه از دختر خبری پیدا نکرد همچنان هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه هنوز پسر فکر میکنه که دختر یک روزی میاد پیشش و تا همیشه برای اون میشه هنوز هم پسر دختر رو بیشتر از خودش دوست داره الان دیگه پسر وقتی یکی رو میبینه که داره برای دوستی گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه پسر دیگه از اون موقع به بعد دل باخته هیچکس نشده خسته و دل مرده این بود تموم داستان زندگی این پسر!!!

امیدوارم از خوندن این داستان عاشقانه غمگین (داستان زیبا) لذت برده باشید.


داستان کوتاه طنز داستان خنده دار داستان طنز عشق پدرانه داستان طنز : داستان کوتاه طنز عشق پدرانه

ﺩﺧﺘﺮک ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : پدر !
ﺍگه ﯾک ﻧﻔﺮ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ یک ﮐﺎﺭ ﺑﺪﯼ کنه، ﻣﻦ ﭼﯽﮐﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﻨﻢ؟
ﭘﺪﺭ با خنده ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﯿﺴﺖ . این کار رو ترک کن !
دخترک باز ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﮔﻪ ﺭﻭﻡ ﻧﺸﻪ چیکار کنم ؟
پدر با مهربانی ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺧﺐ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﻨﻮﯾﺲ ﺑﺬﺍﺭ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﺶ تا بخونه!
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ پدر ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺁﻣﺎﺩﻩ می شد، ﺩﺭ ﺟﯿﺐ ﮐﺘﺶ ﮐﺎﻏﺬﯼ کوچک ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭی آن ﻧﻮﺷﺘﻪ شده ﺑﻮﺩ :
"ﺑﺎﺑﺎ ﺳﻼﻡ. ﺳﯿﮕﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﻟﻄﻔﺎً ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﻧﮑﻦ !"
ﭘﺪﺭ ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ حلقه زد!!
ﻭ ای بار پدر ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﻧﻮﺷﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﺰﻳﺰﻡ، ﮔﻮﻩ ﺧﻮﺭﯾﺶ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﻮﻣﺪﻩ!!!
ببخشید دیگه!!! این داستان کوتاه طنز و خنده دار صرفا برای شاد کردن شما بود و واقعیت بیرونی ندارد. حالا بریم سراغ داستان خنده دار و طنز بعدی

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

gfdsa یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!! مدیریت کیفیت راهنمای زبان انگلیسی عمومی علیمحمدی حسن خلیلی پیام نور chatlilechatroom نیلو رایانه kibiad الهم عجل لویک الفرج اخبار استخدامی سال 1400 sabacook